شروع کتاب:
اگر برادری مثل «تئو» داشتم، با هم دنیا را فتح میکردیم.
محسن بند آخر نامه را که خواند رو کرد به مادربزرگ: «تئو کی بود مامانبزرگ؟!»
مادربزرگ داشت زور میزد جلوی خندهاش را بگیرد. از روی همان تخت چوبی که نشسته بود، دست دراز کرد و غنچهی صورتی گل محمدی را که بهزودی باز میشد، نوازش کرد. غنچه را ول کرد و رو کرد به محسن: «برادر کوچیکهی یه نقاشی بود که همیشه به برادرش کمک میکرد. اولینبار که داییسامانتون رفت هلند، کلی از این نامهها برام مینوشت و همهش از داداش بامعرفتی که این یارو نقاشه داشت، تعریف میکرد. حسابی کفر منو در آورده بود. فکر میکردم چه ظلم بزرگی به سامان شده که خدا جای برادر، یه خواهر بهش داده. آخرش هم تو یکی از نامههام اینو براش نوشتم.»
پریسا که آن سر تخت نشسته بود، گفت: «خب؟ دایی چی جواب داد؟»
مادربزرگ دست برد تو موهای نقرهایاش که تازه کمی بلند شده بود و آنها را چپاند پشت گوشش: «میخواستی چی بگه؟ کلی عذرخواهی کرد و وقتی از سفر برگشت، ده تا بشقاب و کاسه با نقاشیهای اون یارو نقاشه برام آورد. اسمش… اسمش یه چیزی بود… »
– «ونگوگ.»
مانی گفت و رو کرد به مینا که مطمئن شود درست است. مینا گفت: «وینسنت ونگوگ دیگه. همون که همهش گلِ آفتابگردون میکشید.»
مادربزرگ گفت: «آره! خودشه. اتفاقا هنوز دوتا از کاسهبشقابهای آفتابگردونش رو دارم. یه تابلوی بزرگ کپی هم ازش تو اتاق داییسامانتون هست. نقاشیِ یه اتاقه که یه تخت هم گوشهش نهاده، با یه پنجره. حالا خودمونیم خیلی هم خوب نقاشی نکرده. کمالالملک خومون خیلی راستکیترش رو میکشید.»
محسن گفت: «اون روز دیدم تو اتاقشون.»
از حرفی که زده بود، پشیمان شد. مانی چپکی نگاهش کرد. مادربزرگ کنجکاو به هر دو نگاه کرد: «کِی رفتین تو اتاق داییسامان؟»
مینا گفت: «همون روز که دایی خودشون بودن و ما هم رفتیم دیدنش.»
– مگه محسن هم بودش؟
مادربزرگ حواسش جمعتر از این حرفها بود. مانی گفت: «نه. من واسهش تعریف کردم.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.